لــــــــــــــــــــــــــــوطي نــــامه…

ژوئیه 3, 2011

ایـــــــــــران…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 1:05 ق.ظ.

مـــردم کشور من

با نفرت بیشتری به صــحنه بوسیدن دو عـ ــاشق نگاه می کنند

تــا صحنه اعدام یــک جوان!!!

……………………………………………..

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
…آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

پ ن : باز هم بعله! اما اینبار به یک سری فرق اساسی، تا امروز از هر کسی خوشم نمیومد پاچه اش رو میگرفتم اما از این به بعد دیگه حسش نیس!!!

پ ن 2 : با تو هستم آره با خود تو اصلا خوش ندارم دیگه این اطراف ببینمت اگه فقط پات برسه اینجا کاری میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی…

اکتبر 22, 2010

یعنی هنوز بیدار نشدن؟؟؟!!!

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 1:14 ب.ظ.

پسره صبح از پله ها اومد پائین و ازمادربزرگش پرسید : » بابا ماما هنوز از خواب بیدار نشدند ؟ »

– نه عزیز دلبندم . بیا صبحونه ات رو آماده کردم ، زود باش بخورش تا مدرسه ات دیر نشده

بچه یک خنده شیطنت آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آشپزخونه و صبحونه اش رو تموم کرد و پس از مسواک زدن دندونهاش ، کیفش رو برداشت و پرید دم در تا سوار سرویس بشه

ظهر شد . زنگ در به صدا در اومد . مادر بزرگ در رو باز کرد . پسره بود که از مدرسه برمیگشت . یه سلامی داد و بازم پرسید : » بالاخره مامان و بابا بیدار شدند ؟ »

مادربزرگه گفت : » نه عزیزم ، حتما خیلی خسته بودند . فکر کنم الانه پا میشن میان . حالا بیا تو ناهارت رو بخور تا از دهن نیفتاده »

پسرک بازم اون لبخند شیطنت آمیز رو زد و داخل شد . ناهارش رو خورد و رفت تو اطاقش تا مشقهاشو بنویسه و کمی هم استراحت کنه

بعد از ظهر بود که پسره اومد پیش مادربزرگش و ازش پرسید : » بابا مامان هنوزهم نیومدند ؟ »

مادربزرگ که داشت یواش یواش نگران میشد گفت : » نه ؟ »

پسرک اینبار دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره و زد زیر خنده

مادربزرگ عصبانی شد و سرش فریاد کشید : » تو چت شده ؟ چرا هر بار که اینو میپرسی ، میخندی ؟ »

بچه جواب داد : » شب خیلی دیر وقت بو د و منم داشت خوابم میبرد که یهو دیدم بابا اومده تو اطاقم و دنبال یه چیزی میگرده »

– خوب دنبال چی میگشت ؟

پسره ادامه داد : » بابا گفتش کف پاش ترک برداشته واسه همین دنبال کرم نرم کننده و مرطوب کننده میگرده ! »

– بعدش چی شد ؟

پسرک در حالیکه که چشمهاش برق عجیبی میزد گفت : » هیچی مامان بزرگ . چون اطاق تاریک بود ، به جای کرم ، اشتباهی تیوب چسب فوری رو بهش دادم ! »

* * *

از اونجایی که این ماجرا دارای ابعاد گسترده ایه ، لذا نتایج زیادی رو در برخواهد داشت که به جهت رعایت حال ، به چند مورد اشاره میکنم

اول : ابزار و ادوات بهداشتی دو دسته اند : یا عمومیند یا شخصی و بهتره هرکدوم ، جای خودش استفاده بشه

دوم : در صورت بروز هرگونه عارضه یا بیماری ، خوبه که به متخصصان و کارشناسانی که واسه همون کار خبره اند ، مراجعه کرده و ازاستعمال دارو بصورت سرخود ، جدا خودداری بشه

سوم : همانطوریکه قدما و صاحبنظران تجارت و بازاریابی توصیه میکنند ، بهتره هرگونه داد و ستد در روشنائی روز و یا زیر نور کافی صورت بگیره و کالای خریداری شده از نظر مارک ، تاریخ مصرف ، نوع بسته بندی و جنس آن ، مورد بررسی کامل و دقیق قرار بگیره ، بعد معامله انجام بگیره

و دهها مورد دیگر

امایک نتیجه گیری منطقی هم میشه از این ماجرا گرفت و اینه که

از آنجائی که درب اطاق خواب بسته است ، لذا دقیقا نمیشه گفت که اون داخل ، چی به چی چسبیده ، اما شواهد امر نشونگر اینه که لابد انگشت میانی خانمه چسبیده لای ترک پای آقاهه

پ ن : دهن مخاطب خاص ما سرویس شده براش دعا کنین…!!!!

اکتبر 13, 2010

آدمیت…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:22 ق.ظ.

من آدما رو ساده دوست دارم، همون آدما که بدی هیچ کی رو باور نمیکنن. همون ها که برای همه لبخند تو جیبشون دارن. همون ها که همیشه وبرای همه هستن آدمای ساده رو دوست دارم، که مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کنم؛ عمرشون همیشه کوتاه هس از بس هر کسی از راه می رسه یا سوء استفاده میکنه و یا هم زمین میزندشون. ویا هم درس ساده نبودن بهشون می ده آدمای ساده رو دوست دارم چون معرفتشون قد یه دریاست، آدمای ساده رو دوست دارم چون سیاه و سفید هستن،آدمای ساده رو دوست دارم بس که دلشون خوشگل و قشنگه، آدمای ساده رو دوست دارم چون دلشون دریاست، آدمای ساده رو دوست دارم چون بوی ناب آدم میدن…
متنفرم از آدمایی که فقط اسمشون آدمه! آهای با توام با تویی که خیلی بی معرفتی، با تو که… هیچی نمیگم بهت بیخیال امیدوارم یه روزی آدم شی…

پ ن : میخواستم یه پست دنباله دار در مورد ریاست جمهوری بنویسم اما دیدم انگار کسی نمیخواد منم بیخیالش شدم.
پ ن 2: بانو برفی زحمت کشیدن همه نوشته های قبلیم رو که تو وبلاگهای قبلیم بود و از دست رفته بود رو برام کادو دادن که بزودی نمایش داده میشه… دمت گرم بانوی خیلی آدم برفی…

اکتبر 8, 2010

اندر احوالات دست…!!!

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 12:58 ب.ظ.

هیچ می دونین اگه كلمه ى «دست» اختراع نشده بود و به جاش از كلمه ى «چیز» استفاده می كردیم روزانه چه جمله هایی می شنیدیم؟… زیاد به مختون فشار نیارین! خودم مثال می زنم…
توی كتاب علوم می نوشتند: چیز خیلی مفید است! با چیز می توان اجسام را بلند كرد! بعضی از چیزها مو دارند و برخی دیگر بی مو هستند! ولی كف چیز مو ندارد! هیچوقت چیز خود را توی سوراخ نكنید! چون ممكن است جانوران نوك چیزتان را گاز بگیرند! همیشه قبل از غذا چیز خود را با آب و صابون بشویید! هیچوقت با چیز كثیف غذا نخورید! ….. خانمها همیشه دوست دارند به چیز خود لاك و كرم بمالند! این عمل براى محافظت از چیز خوب است! آدم وقتی سردش می شود چیزش را روی بخاری یا زیر بغل می گیرد!
در كتاب تاریخ می نوشتند: اردشیر دراز چیز به هندوستان لشكر كشی كرد و چیز اجانب را كوتاه نمود! ….. مردم توی كوچه و بازار می گفتند: لامصب چیز ما نمك نداره! به هر كسی خوبی كردیم جوابش بدی بود! از قدیم می گفتند با هر چیز بدی با همون چیز پس می گیری! ….. پدری به پسرش درس ادب می داد: پسرم هیچوقت پیش مردم چیزتو دراز نكن!!! ….. توی بیمارستانها آدمهایی رو می دیدیم كه چیزشون توی تصادف قطع شده و مجبور بودند تا آخر عمر از چیز مصنوعی استفاده كنند!!!! ….. دزدهای مسلح موقع زدن بانك می گفتند: چیزها بالا! چیزهاتون رو بذارین پشت سرتون! اگه كسی چیزش به زنگ خطر بخوره چیزشو می شكنیم!!!! و رییس بانك به پلیس می گفت: چیزم به دامنتون! دزدها رو بگیرین! و پلیسها هم چیز از پا درازتر از ماموریت بر می گشتند!!! …….هر روز در اخبار می شنیدیم كه: اینبار چیز استكبار جهانی از آستین فلانی بیرون آمده!!!!!
و پسر جوانی در دفترچه ى خاطراتش می نوشت: اون روز من با دختر خانمی آشنا شدم… او چیزش رو دراز كرد و من چیزش رو گرفتم و كمی فشار دادم! چه چیز گرم و لطیفی داشت! از خجالت چیزش خیس شد! و دوستی ما از همون روز شروع شد! دیروز بازم اونو توی اتوبوس دیدم… چیزم رو به میله گرفتم و رفتم جلو! از دیدن من خوشحال شد و گرم صحبت شدیم… اتوبوس خیلی تند می رفت و من برای اینكه اون نیفته چیزم رو گذاشتم پشتش! از این كار من خوشش اومد و تشكر كرد… اون دو ایستگاه بعد پیاده شد و من چیزم رو براش تكون دادم! امروز هم توی كافه تریا قرار داشتیم… رفتیم و سر یه میز نشستیم… فضای اونجا خیلی تیره و تار بود… من چیزمو گذاشتم روی چیزش و گفتم: چقدر چیز شما كوچیك و نرمه!!! اون هم گفت: چیز شما بزرگ و داغه! بعد از نوشیدن قهوه بیرون اومدیم… چیزامون توی چیز همدیگه توی خیابون راه می رفتیم و مردم هم ما رو نگاه می كردند! اونو به خونه شون رسوندم و دوباره چیزمو گرفت و من هم چیزشو فشار دادم!!! ازش دور شدم و از دور چیزمو واسش تکون دادم… هوا خیلی سرد بود… چیزم داشت یخ میزد! برای همین چیزمو گذاشتم توی جیبم!!!!!!!
تجسم بقیه ى متن رو میزارم به عهده ى خودتون!!!!!!
پ ن: دوستان قدیمی اگه به یاد داشته باشن چن سال پیش این متن رو تو اولین وبلاگم گذاشتم و حتی چن روز بعدش هم اعتراض کردم که این ملت کپی بردار با چه سرعتی به اسم خودشون مطالب یکی دیگه رو کش میرن!!! امروز هم در کمال تعجب دیدم یه بابایی با آب و تاب این متن رو دوباره واسه خودم فرستاد و شروع کرد از تعریف و تمجید از قلمش!!!! حالا قیافه من رو موقع شنیدن حرفاش مجسم کنین!!!!!
پ ن2: دوستانی که از نوشته های قبلی من کپی دارن لطف کنن این نوشته هارو واسم بفرستن تا اگه بشه یه جایی واسه خودم هم ذخیره کنم! اجرتون با آقام!!!!!!
پ ن 3:ما چن سال پیش یه متن طنزی در مورد اینکه اگه رییس جمهور بشیم نوشته بودیم و حالا حال و روزمون این شده!!! میخواییم تو سه تا پست آینده دوباره رییس جمهور شیم ببینیم آینده مون چه شکلی میشه نظرتون در مورد این نوشته چیه؟؟؟؟
پ ن 4: مخاطب خاصمون با کلی گریه و زاری برگشت و ازمون خواهش کرد که ببخشیمش!!!!! و از اونجا که ما دل خیلی بزرگی داریم بخشیدیمش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هان چیه چش ندارین قلب رئوف ما رو ببینین؟؟؟!!!!!!!!!
پ ن 5: همینجوری خواستیم یه شماره 5 هم داشته باشیم حرفیه؟؟؟!!!

اکتبر 4, 2010

دلتنگی های یک دیوانه…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 10:30 ق.ظ.

میگم دیگه نمیخوامت بابا بسه دیگه چقدر حرصم میدی! سگ شدم و هرچی فحش از بچه گی یاد گرفتم رو تقدیمش میکنم! اول همه اینا رو تو دلم حسابی تمرین میکنم! گوشی رو میگیرم دستم یه اس ام اس براش میفرستم که گوشی دستش باشه که حسابی دعوا داریم بعد موبایلو خاموش میکنم! شب رو تا صبح نمیتونم بخوابم! اگه پیشم بود تا صبح چن بار سرش رو گوش تا گوش بریده بودم!! مگه چرا هم داره؟ بابا من عصبانیم میفهمی؟؟؟ وقتی هم عصبانیم میخوام سرت داد بکشم هر بلایی سرت بیارم! اصلا کی گفته که تو حقی داری؟! من اینطوری هستم تو هم مجبوری تحملم کنی چون دوست دارم!!!! صبح یه اس ام اس ازش میاد و طبق معمول همه گناها میفته گردن سوم شخص غایب!!! انگار قراره دعوا تموم شه! اما من تازه گرم شدم! آخ که چقد دلم میخواس پیشم بوود تا بهش بفهمونم یه من ماس چقد کره میده!! بعد چن ساعت چن خط برام مینویسه و این یعنی آره من غلط کردم!!!! (( البته بخیال خودم ))!!!! اما کیه که قبول کنه، فک کردی!!! میاد و میخواد باهام حرف بزنه که همچین میزنم تو برجکش که دیگه صداش در نمیاد!!! اما هنوز حرصم فروکش نکرده!!!یه کم بعد یه اس ام اس میده که یعنی بازم ببخش منو بخاطر گناهی که نکردم!!!! دنیا دور سرم میچرخه… وای خدای من دارم چه غلطی میکنم!!! من از خودم رنجوندمش!! مگه میشه؟؟؟!! زود جوابش رو میدم که بابا ناراحتم… این یعنی من چیز خوردم، غلط کردم!!! میدونم که مثل آب خوردن با یه معذرت خواهی میتونم از دلش در بیارم!!! اما اینو خوب میدونم که هیچ بوسه ای جای زخم زبون رو خوب نمیکنه و هیچوقت عسل، مرهم نیش زنبور نیس!!! نمیتونم خودم رو بشکنم! آخه نا سلامتی من یه مردم!! مردا نباید هیچ وقت بخاطر کاری که میکنن معذرت خواهی کنن!!!! میتونم حس و حالش رو بفهمم، میتونم بوی متعفن خیانت رو حس کنم!! میدونم که اگه این کارا رو بکنم این بو خیلی بیشتر میره تو مغزم!! اما مشکل اینجاس که اون نمیدونه که نباید رو حرف من حرف بزنه!! اون نباید وقتی من میزنم تو گوشش و هزار تا فحش ناموسی میزارم کف دستش دم بزنه!! اون باید فقط بگه معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه!!!! وای خدای من سرم داره منفجر میشه !! 78 ساعت چشم رو هم نزاشتم!! من دارم دیونه میشم انگار!!! دو بار زنگ زدم بهش بگم غلط کردم بابا چیز خوردم ببخش!!! اما مگه این کلمه صاحاب مرده میچرخه تو دهنم؟!!! آخرش هم تلفن رو قطع کردم نشستم زار زار گریه کردم!!!! بخدا دیگه نمیتونم! خسته شدم بابا!! اعصاب مصاب تعطیله!!!! زور که نیس مخم نمیکشه خوب!! آدمم یه حدی داره خوب! کار هر روز و شبم شده گریه کردن و داد زدن!! هیشکی پیشم نیس که! تنهای تنهام تا دلت بخواد گریه میکنم!! چشام دیگه باز نمیشه از بس زر زدم!!! فک نکنی بخاطر تو هس ها!!! از این خیالای باطل نکن!!! بخاطر خود بدبختمه!!! اصلا مهمترین سوال من اینه که تو چرا مال من نمیشی هان؟؟؟؟ من این چیزا حالیم نیس اصلا تو باید زن من شی!!!! پس چی که زوریه!!! من کاری ندارم چطوری ، هر کاری میخوای بکن !!!! اما گوش کن ببین چی میگم خدایی: بابا من خوردم، غلط کردم، معذرت میخوام، اشتباه کردم، دیگه تکرار نمیشه!!! اما نه صبر کن، حق با من بود هــــــــــــا اصلا نه چیز خوردم نه غلط کردم…!!!!.
این فکرا و حرفا هی داره تو سرم میچرخه!!!! میدونم که دیگه باید غزل خداحافظی خوند!!! اصلا بهتره این کار رو بکنی من آدم بشو نیستم!!! من همون دندون خرابم بابا… بکش بندازش دور!!!

پ ن : گلوی آدمیزاد را باید گاهی بتراشند، تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود، دلتنگیهایی که جایشان نه در دل بلکه در گلوی آدمیست، دلتنگی هایی که گاهی آدم را خفه میکنند…
پ ن 2: اینقدر سوال نکنین جون امواتتون، حال من خوبه، هیچ دردی هم ندارم همین الانم دارم بشکن میزنم…

اکتبر 1, 2010

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:28 ق.ظ.

یک مقدار قابل توجهی اینروزها دچار بی اختیاری اعصاب و روان شده ام مانند دیوانه ای میمانم که با تبر شکسته میخواهد صنوبر بزرگی را ببرد! کمی مسخره است، اما وقتی خوب فکر میکنم باورم میشود که میتوانم! و بقول یک رفیق اینها نشانه های مهمی از دیوانگی ست، اینروزها دلم بدجور شوق باریدن دارد، اینروزها هوای این اطراف حسابی ابریست، این روزها مهربانی تعطیل است و فقط گیر دادن و دعوا و فریاد کشیدن های الکی را دوست دارم، اینروزها حرف نمیزنم و فقط مینویسم، کاش کمی میفهمیدم تا کتابی چیزی بنویسم! خدا را چه دیدی شاید یک روزی شدم سهراب… میگویند آدمهای بزرگ مصیبتهای زیادی در زندگی داشته اند و اکثرا یتیم بودند ایضا»! در عجبم از کار خدا! هر بلایی میتواند سرم می آورد اما هیچگاه نمیخواهد آدم بزرگی باشم! چه میشد لااقل چند متری بلند تر میساخت مرا تا نزدیکتر باشم!! من کلا» و جزئا» خوب نیستم، جور دیگری نگاهم کن! … هی … دیدی؟؟! این «من» فرسنگ فرسنگ فاصله دارد تا آدم شدن!!!…

سپتامبر 29, 2010

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:11 ب.ظ.

یازده سال پیش همین روز، یعنی هشتم مهرماه هفتاد و هشت بود، خوب یادمه روز دوشنبه ساعت 11 صبح بود و من برای کاری رفته بودم فرهنگسرای نیاوران، موبایلم زنگ زد و بعدش هیچی نفهمیدم، اونروز تنها شدم، خیلی تنها، فکر میکردم دنیا به آخر رسیده، خیلی عذاب کشیدم تا فراموش کنم دوری ابدی شما رو، مثل هر سال از ماه قبل بدخلقی هام بیشتر شده و مثل روال قبل سرم بیشتر تو لاک خودمه، خوشا بحالتون که باهم رفتین، بعضی وقتا حسودیم میشه بهتون، شما همدیگه رو دارین اما من شما رو ندارم، شما دیگه درد ندارین اما سینه من پر درده، دیگه تحملم حدی داره، بخدا دیگه نمیشه بیشتر از این تحمل کرد، شما نمیدونین که نمیشه با چشمایی که مثل دوش حموم داره شرشر آب میریزه نوشت، دخترک کوچولو دیشب کز کرده بود یه گوشه ، نمیدونم تو دلش چی میگفت اما چشاش خیلی حرفا واسه گفتن داشت واسه اونم حسودیم میشه! باز از چشای اون میشه غم دلش رو خوند اما از چشای من چی؟ دیگه چشمی واسه نشون دادن درد و غم نمونده، دیگه دلی نمونده که بخوام همه چی رو توش بریزم…
بابا و مامانم تولد دوباره تون مبارک…
پ ن : دنیای ِ این روزای من درگیر تنهایی شده، حال دلم اظطراریست جماعت…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 4:05 ب.ظ.

من، تنها در میان تن ها و تن ها همگی تنها تمییز ِ من ِ تنها از این همه تن ِ تنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــها…

خیلی خسته هستم، به اندازه همه کارگران معدن دنیا خستگی دارم، دلم میخواهد یک دل سیر بخوابم، آنقدر بخوابم که وقتی بیدار میشوم رنگ و روی آدمها عوض شود، همه چیز مثل آن قدیمها شود، مثل آن روزهایی که عشق و عاشقی حرمت داشت،دلم میخواهد یک دل سیر فریاد بکشم، یک دل شاید کم باشد اصلا دلم میخواهد به اندازه تمام دلهای شکسته فریاد بکشم. دلم تنگ است برای شرف آدمها…
از دو جهت خیلی خوشحالم. یکی اینکه بالاخره بانوی برفی برگشتند، که البته منت گذاشتند و حرف مرا زمین نینداختند و لطف کردند. و دوم اینکه خیلی خوشحالترم که…
مـــــــــــخاطب خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاص من مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد…
عزت همه تان همیشه مستدام
(( یا علی ))

سپتامبر 28, 2010

ع.ش.ق…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 1:00 ب.ظ.

هیچ وقت عاشق نشوید . عشق درد دارد . خدایی بد دردی هم دارد.
لذت هم دارد لابد که بعد ها ، یادش لبخند به لب می آورد که من هیچ تجربه اش نکردم .تجربه ای که هیچگاه دلم در پی داشتنش نیست.
هر چی بود درد بود و از درد زمین را گاز گرفتن . یک جور ِ بی صدایی درد کشیدن . تنهایی به خود پیچیدن . آره ! لابد لذت هم دارد . من اما دردش را می فهمم که کوفته کرده تمام تنم را .
انگار کتکم زده باشند .
من یک بار دیگر هم عاشق شدم . خیلی پیشتر . یاد آوریش نه دردم می آورد و نه لبخند به لب هام . شانه هاتان را بی تفاوت ببرید بالا . همان جوری ام نسبت بهش . هیچ حسی نمانده , حتی یک کم که با یادش فکر کنم یک زمانی چه عاشق بودم … باقی همه دوست داشتن بود که یادش قلبم را گرم می کند . درد هم نداشت و ندارد …
برای همین می گویم عاشق نشوید که نه دردتان بیاید و نه فراموش تان شود . این یک حقیقت بی چون و چراست که بی توجه به دوستت دارم های پر شور عاشقانه ، تنها دوست داشته شوید و دوست بدارید ، خیلی صادقانه ، رستگار می شوید حتما .
از چشم هاتان پیداست که حرفم را باور نمی کنید . نکنید . هی بروید مثل بز عاشق شوید . انقدر که از درد بمیرید .
مخاطب خاص من : نمیدانم خودت را عمدا به خواب زده ای یا به به عمد خوابیده ای!! هیچ خیالی نیست کمی سردرد داشتم که مطمئنم بعد از مرگ تسکین میابد. آسوده بخواب و سحر گاه بهانه های بنی اسرائیلی برایم بباف من که باور میکنم تورا… لعنت به من زود باور…

سپتامبر 27, 2010

اندر احوالات شیخ و مریدان…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 10:55 ق.ظ.

روزی مریدی بر شیخ وارد شدی و داد و فغان بکردی که یا شیخ چه بنشسته ای که ممه را لولو برد!! پس شیخ تنبان خود سفت بچسبیدی و روی بر بیابان گرفتی و چون چهار پایی رهوار بتاخت فراربکردی، مریدان را عجب آمدی، از شیخ پرسیدی یا شیخ شما را چه شود؟ پس شیخ بفرمود : لولویی که ممه زنان برد از باب بردن حاجت مردان نیز آید… پس مریدان جمله بند تنبان محکم بکردی و سوی بیابان تاخت بکردی!
نقل است شیخ را گفتند که یا شیخ در این وانفسای تحریم ما را چه شود؟ شیخ نیم نگاهی بر مریدان بکرد و گفت : ما میتوانیم!!! پس مریدان بساط نعره و گریه را همی گستراندی!!
شیخ را گفتند یا شیخ 11 سپتامبر چه روزی بودی؟ فرمود: هیچ نبودی جز در بلاد کفر که گوز بر گوز بند نبودی !! پس مریدان جامه دریدندی و بر سر خاک همی ریختندی!!!
شیخ را گفتند یا شیخ، هیچ از مدیرت جهان دانی؟ پس شیخ درجا ناله ای برآوردی و در دم جان دادی!! و مریدان چون خیار نظاره کردندی!!!
روزی یکی از مریدان پریشان حال، به نزد شیخ آمدی و عارض شدی : یا شیخ خوابی دیدم بس ناگوار!
فرمود: بنال ببینم تعبیرش چه بُود ؟
گفت: در خواب خود را در کویری از برف یافتم!! چو خوب نگریستم ماده پلنگی خشمگین بدیدم که بدنبال من بودی و خواستی بر من استوار گردی!!! تعبیرش چه شود؟
بناگاه شیخ را رنگ رخسار به فا…ک رفتی و فریاد برآوردی وای من بانوی برفی همی ظهور خواهد بکردی!!! پس شیخ و جمله مریدان سر بر بیابان نهادی و فریاد همی برآوردی :
(( استواری امن زمینم چرا هردم بروز نمیکند!!! همدم ورد پرس نمیشود یاد رفقا نمیکند!!))

پ ن : عاشق یه استکان قهوه تلخم هر زمان!! خوندن این وبلاگ به من همونقدر مزه میده که یه استکان قهوه تلخ ارضام میکنه! فرهاد نویسنده توانای وبلاگ خروس بی محل شاعری زبردست و نویسنده ای تواناست دوس دارم دوستانم هم وبلاگش رو بخونن و لذت ببرن از اشعار و نوشته های زیباش اینم آدرس وبلاگش (( خروس بی محل ))
پ ن 2: خیلی وقته که بانوی برفی دیگه نمینویسه اما همیشه نسبت به من لطف داره و وبلاگم رو میخونه، اما همینجا هوس کردم بهش بگم اگه تا فردا همین موقع وبلاگش رو بروز نکنه خودم رو بالاجبار از رو دیوار مستراح پرت میکنم تو خونه دختر همسایه تا ملت راحت شن دیگه!!!!! آدرس وبلاگشم تنها آدرسی هس که تو لیست پیوندهای وبلاگمه!!!
پ ن 3: خوشا به حال مسافرکشان میدان آزادی که چه آزادانه فریاد میزنند آزادی آزادی

صفحهٔ بعد »

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com.