لــــــــــــــــــــــــــــوطي نــــامه…

سپتامبر 29, 2010

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:11 ب.ظ.

یازده سال پیش همین روز، یعنی هشتم مهرماه هفتاد و هشت بود، خوب یادمه روز دوشنبه ساعت 11 صبح بود و من برای کاری رفته بودم فرهنگسرای نیاوران، موبایلم زنگ زد و بعدش هیچی نفهمیدم، اونروز تنها شدم، خیلی تنها، فکر میکردم دنیا به آخر رسیده، خیلی عذاب کشیدم تا فراموش کنم دوری ابدی شما رو، مثل هر سال از ماه قبل بدخلقی هام بیشتر شده و مثل روال قبل سرم بیشتر تو لاک خودمه، خوشا بحالتون که باهم رفتین، بعضی وقتا حسودیم میشه بهتون، شما همدیگه رو دارین اما من شما رو ندارم، شما دیگه درد ندارین اما سینه من پر درده، دیگه تحملم حدی داره، بخدا دیگه نمیشه بیشتر از این تحمل کرد، شما نمیدونین که نمیشه با چشمایی که مثل دوش حموم داره شرشر آب میریزه نوشت، دخترک کوچولو دیشب کز کرده بود یه گوشه ، نمیدونم تو دلش چی میگفت اما چشاش خیلی حرفا واسه گفتن داشت واسه اونم حسودیم میشه! باز از چشای اون میشه غم دلش رو خوند اما از چشای من چی؟ دیگه چشمی واسه نشون دادن درد و غم نمونده، دیگه دلی نمونده که بخوام همه چی رو توش بریزم…
بابا و مامانم تولد دوباره تون مبارک…
پ ن : دنیای ِ این روزای من درگیر تنهایی شده، حال دلم اظطراریست جماعت…

8 دیدگاه »

  1. واقعا متاسفم سید…

    دیدگاه توسط مای موتوس — سپتامبر 30, 2010 @ 12:37 ق.ظ. | پاسخ

  2. اره.. بعضی دردها تو زندگی هست که اونقدر کاری و عمیقه که اثرش تا روز وصل باهامون میمونه!
    خدا بیامرزتشون. روحشون شاد…

    دیدگاه توسط عسل اشیانه عشق — سپتامبر 30, 2010 @ 2:52 ق.ظ. | پاسخ

  3. راستی منظورت از این دخترک کوچولو چی بود؟!!

    دیدگاه توسط عسل اشیانه عشق — سپتامبر 30, 2010 @ 2:54 ق.ظ. | پاسخ

  4. روحشون شاد سید..

    میدونم نوشتن من و ما هیچ تسکینی برای تو نیست و نخواهد بود. اما بدون این اندوه تو واقعا منو اشفته میکنه.

    کاش میشد مرهمی برای این درد بزرگت بود.. افسوس..

    من که از پژمردن يک شاخه گل
    از نگاه ساکت يک کودک بيمار
    از فغان يک قناري در قفس
    از غم يک مرد، در زنجير
    حتي قاتلي بر دار!
    اشک در چشمان و بغضم در گلوست
    وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
    مرگ او را از کجا باور کنم؟

    دیدگاه توسط snowy — سپتامبر 30, 2010 @ 3:43 ق.ظ. | پاسخ

  5. چند روزی میشه که وبلاگ شما رو شروع به خواندن کردم هم طنزتان و هم نثر روانتان مرا شیفته نوشته هایتان کرده. دوستان را در غم خود شریک بدانید خداوند رحمت کنه

    دیدگاه توسط گنگ خواب دیده — سپتامبر 30, 2010 @ 4:03 ق.ظ. | پاسخ

  6. این پستت جای گفتن هیچ حرفی نیست باید احساسش کرد.من که داغون شدم داغون میشم
    نمیتونم مرهمی برات باشم نمیتونم بگم درکت میکنم
    اما حرفش گفتنش تصورش هم سخته…چه برسه به واقعیت…
    خدا بهت صبر بده خدا رحمتشون کنه

    دیدگاه توسط آهو — سپتامبر 30, 2010 @ 5:22 ق.ظ. | پاسخ

  7. سید واقعا متاسف شدم . وقتی به یاد نوشته هات افتادم که همیشه سعی داشتی لبخند رو روی لبامون بیاری ، متاثر میشم و به این جمله بیشتر اعقاد پیدا می کنم » هر که می گرید یک درد دارد و هر که می خندد هزار و یک درد »
    روحشون شاد و یادشون گرامی امین .

    دیدگاه توسط مرمر — سپتامبر 30, 2010 @ 9:12 ق.ظ. | پاسخ

  8. نمیدونم چی بگم و چی بنویسم اولا به خوبی شما نمیتونم بنویسم و ثانیا این درد اونقدر بزرگ هست که غم رو با خودش میاره که بعد اینهمه سال هنوز اینطورمنقلب میشین وقتی تاریخش میاد.
    روحشون قرین رحمت الهی باشه ان شااالله

    دیدگاه توسط مونس — اکتبر 2, 2010 @ 9:26 ق.ظ. | پاسخ


RSS feed for comments on this post. TrackBack URI

بیان دیدگاه

وب‌نوشت روی WordPress.com.