لــــــــــــــــــــــــــــوطي نــــامه…

سپتامبر 23, 2010

پاییز من…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 2:51 ب.ظ.

کمی در باره من : نوشته های من صرفا یک نوشته اند، همیشه تابلوی تمام نمای زندگی واقعی من نیستند، نوشته های من واگویه های آدمیست که نوشتن نمیداند! و ای کاش بدانیم…
کمی با تو هستم : هی با تو هستم! خواننده محترم! من حاضرم به یک چهارم کتابهای آسمانی قسم بخورم که تو در زندگی قبلیت گربه ای بودی! چرا که جز این هیچ چیز دیگری توجیه نمیکند اینهمه بی وفایی را، هرچند من به تناسخ اعتقادی ندارم اما دیگر آن خنده های الکی را دوست ندارم که از برای خود شیرینی با اشکال و اداهای مختلف برایم کامنت رنگی بگذاری و بدون اینکه چیزی از نوشته هایم فهمیده باشی شروع به تعریفم کنی اگر که اینطور خواهد بود برو دیگر نمیخواهمت…
سلام خدا، میشنوی مرا : خیالت پر از راحتی، این روزها قرصهایی که میخورم درمان نمیکند دیوانگی ام را، تصمیم گرفته ام قرص ماه را بخورم شاید درمانی شود بر درد بی درمانم…
تو چه فکر میکنی ماه من؟ این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند، اما من جلوی دهانش را میگیرم وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد، این روزها من خدای سکوت شده ام، خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود، هی پاییز، ابرهایت را زودتر بفرست شستن این گردغم از دل من چند پاییز باران میخواهد، از روزی که گفتم » انسانم آرزوست » فهمیدم آرزوهای من چپکی برآورده میشوند! مادرم ، دیگر قاب عکست توان اشکهای پنهانم را ندارد، بد جور هوس آغوش پر مهرت را کردم، آرام آرام واژه مادر برایم نامانوس میشود! نمیتوانم حست کنم، دریاب فرزند یتیمت را…چقدر دلم لک زده داد بزنم و فریادت کنم بابا… ماه مهر که میشود بی اختیار لحظه های کم باتو بودن ذهن آشفته ام را در بر میگیرد و حتی سخنان دخترک کوچولو را که عکس بابای بدون مامان کشیده را نمیشنوم… بابایم… آخ که چقدر آرزو داشتم این کلمه را فقط یکبار دیگر فریاد کنم و بشنوم که میگویی جان بابا! دیگر پیراهنت بوی تو را نمیدهد! نمیدانم، شاید نفتالین هایی که لابلای لباسهایت گذاشته ام بوی مهربانی هایت را از من گرفته اند! چه میدانم، ویا هم من هر روز روسیاهتر میشوم! دلم دستان گرم و زمخت پدر میخواهد و آغوش مهربان و امن مادر، تا شاید بشکند این سکوت مرگبارم…قیچی لطفا… میخواهم گیس های سفید خدا را بچینم تا شاید سرش خلوت تر شود ، مرا هم ببیند، من نوشتن بلد نیستم، دقیقا مثل همین «من»، لعنتی که بلدنیست آدم باشد، پس تورا بخودت قسم مرا از شیطان نترسان که شیطان بزرگترین گستاخی اش سرباز زدن از سجده من بود و من کوچکترین گستاخی ام شک در بود و نبود خیلی چیزها، حتی دکتر هم میگفت برای قلب خدا خوب نیست هر روز بشکند و من از امروز تصمیم گرفتم بجای هر روز یک روز درمیان توبه کنم! آخر میدانی؟ اینجا روی زمین هیچ چیز عجیب نیست، حتی اینکه آدم ها آرزوهایی که تو برایشان داشتی را مثل سیگار دود میکنند و به آسمانها جایی که میگویند تو آنجا هستی میفرستند! اگر میخواهی که به تو قول دهم که آدم باشم فقط لختی اجازه بده بابا و مامان را در کنارم ببینم، بخودت قسم چیزی از بزرگیت کم نمیشود، یکبار هم در عمرت که شده به حرف من گوش کن! که اگر گوش نکنی من هم میروم و همبازی شیطان، همان بنده گستاخت میشوم، تو را بجان خودت گوش کن مرا…

پس بیا رفیق من، تا کم بیاوریم در روزگاری که همه در پی زیاد آوردن، سر یکدیگر را زیر آب میکنند، بیا و با هم باشیم تا شاید دل خدا هم برایمان یک کمی تنگ شود…

پ ن : شرمنده دوست نداشتم این پست اینطوری هردم بیلی باشه اما چه کنم که با شروع هر پاییز دلم هم پاییزی تر میشه…

و دیدگاهی نــــــــــــــــــــــــــو

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 10:16 ق.ظ.

و مجبور شدم با تمام کله شقی هایی که داشتم سبک نوشتنم را عوض کنم!! این ملت عزیز و بیکار و کپی بردار چه آسان از روی دست یکدیگر مینویسند…
دوستان عزیز خیلی وقت بود میخواستم یه تغییراتی تو سبک نگارش این وبلاگ بدم! هر بار که خواستم کار جدیدی بکنم خیلی زود کپی برداری شروع شد… خیلی زود بعضی دوستان شروع کردند به نگارش به شکل و شمایل … حالا بیخیال سعی کردم تو سبک جدید نوشتاریم کاری کنم تا حداقل کمتر بشه این سبک رو کپی کرد!!!! البته مطمئن باشید موضوع انشا و همچنین تذکره گویی به سبک مرحوم عبید خان زاکانی جای خودش رو داره و گاهی ازش استفاده خواهد شد. اولین نوشته به سبک جدید بزودی…

پ ن : بابا تعجب کردم به مولا تعداد بازدید کننده ها از میزان پشم موجود تو رخسار محمود جان بیشتره اما تعداد نظرات به اندازه حرفهای راستش نیس اصلا!!!!!! یعنی همین جا اعلام میکنم از پست بعدی هرکی این وبلاگ رو بخونه و نظر نده با ما طرفه و هرچی فحش بی ناموسی و بیشرفی بلدیم میدیم بهش از ما گفتن بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سپتامبر 5, 2010

سلام فاحشه…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 8:09 ق.ظ.

سلام فاحشه!

هان!؟ تعجب کردی!؟ میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است ! اما میخواهم برایت بنویسم .

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان ! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام !

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است. بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.

شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی ! من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم! فاحشه… دعایم کن…

………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
وقتى من بچه بودم،

مادرم یک تومن به من مى‌داد و مرا به فروشگاه مى‌فرستاد

و من با ٣ کیلو سیب‌زمینى

دو بسته نان

سه پاکت شیر،

یک کیلو پنیر،

یک بسته چاى

و دوازده تا تخم‌مرغ به خانه برمى‌گشتم.

اما الان دیگه از این خبرها نیست.

همه جا توى فروشگاه‌ها دوربین گذاشته‌اند!!!!!

پ ن: تا مدتی نیستم پس زیاد دلتون شور نزنه!!!! یعنی هی اونجاتون نخاره ببینین مردم یا زنده!!!
پ ن 2: علیرضا جان قصد داشتم به احترام درگذشت پدرت عزیزت تا 40 روز چیزی ننویسم ولی شرمنده حالا دیگه نشد! روحشون شاد باشه

مخاطب خاص من :
من نه عـ ـاشـ ـق هستم، نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عـ ـشـ ـق و هـ ـوس می ارزد
من نه عـ ـاشـ ـق هستم، نه دلداده به گیسوی بلند، نه آلوده افکار پلید
من به دنبال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگیم می فهمد.
من فقط و فقط عاشق تو هستم، تویی که زندگیم بی تو هیچه، تویی که زندگیم با تو معنی میگیره، مراقب خودت باش و زیاد بخودت فشار نیار امیدوارم بزودی تمام مشکلات حل بشه…
من به دنبال عشق تو هستم، میفهمی؟؟؟ فقط و فقط تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو، نشون به همون نشونیه ایزوگام هایی که روز جمعه خریدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آگوست 25, 2010

سرت رو بالا بگیر مرد…

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 2:20 ق.ظ.

امروز فرشته ها مهمانی دارند و چه روزی بهتر از رمضان برای مهمانی فرشته ها، امروز مردی مهمان فرشته هاست که با گذشتن از جان خود شرف و آزادی را هدیه این خاک کرد، امروز پدری مهمان فرشته هاست که درس شرافت و آزادگی و مردانگی را با رفتن خود به فرزندانش آموخت.
دوست خوبمون علیرضا نویسنده وبلاگ همه غرغرهای من (ghormizanim.persianblog.ir ) ، همون خبرنگار غرغروی مهربون ، دیشب و در نیمه های شب سوگوار شد.بالاخره پدرش بعد از تحمل چندین سال درد و رنج به دیدار معبودش رفت.پدری که یه بسیجی واقعی بود، پدری که بخاطر دفاع از خاک وطنش مثل شیر جنگید و شیمیایی شد. سرت رو بالا بگیر پسر… سرت رو بالا بگیر و گریه کن تا همه چشمهای اشکبارت رو ببینن. سرت را بالا بگیر تا دوست داشتن رو تو چشات ببینن. نمیتونم بگم غصه نخور، نمیتونم بگم دنیا همینه و یه روزی همه باید برن. اما شکر کن خدا رو که پدرت رو با عزت برد. شکر گذار باش پسر که پدری داشتی که شرافتش رو به دنیا نفروخت. شکر کن پسر .
به امید دیدار پدر، تو که همیشه آماده رفتن بودی، تو که هیچ نگاهی به دنیا نداشتی، تو که شرافتت رو به میز ریاست و پول و قدرت نفروختی، شفاعت ما رو هم بکن پدر، به امید دیدار پدر برو به سلامت…
هرچی که بگم من و دوستان رو در غم خودت شریک بدون تسکینی به دل شکسته ات نمیشه، اما بدون برای من افتخاری هس که با فرزند کسی رفیقم که از جون خودش مایه گذاشت تا ما امروز دور هم باشیم، از جان خودش گذشت تا به ما زندگی ببخشه. پس تو هم از اون یاد بگیر و سرت رو بالا بگیر و اشک بریز تا فرشته های آسمون هم شرمنده مهمونشون نشن.
نمیگم برای شفاعت پدر علیرضا یه فاتحه ختم کنین چرا که اون و دوستان همرزمش نیازی به فاتحه ما ندارن، اما یه فاتحه در حق اموات خودتون ختم کنین

آگوست 14, 2010

ممه و دیگر هیچ…!!!!

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:50 ق.ظ.

با اینکه پشت دستمون رو داغ فرموده بودیم که دیگه در باب مسائل چیز دار ( می بینید که حتی از نوشتن اسمش هم خودمون رو خیس میکنیم ) کلمه ای ننویسیم ، که دیگه تشنگی امروز بد جوری هوایی مون کرد و با اینکه عمرا دیگه نمیخواستیم در مورد چیز اینا یا همین دولت خیلی مکرمه!!! بنویسیم که باز هم محمود … !!!!!!
خوب آخه آقا جون ، وقتی انتخاب کسی با هیچ علمی ( نه علم جامعه شناسی ، نه علم منطق ، نه علم انسان شناسی ، نه علم احتمالات و … ) جور درنمیاد ، خود طرف هم بعضی وقتا یادش میره رئیس جمهور یه مملکت » کردَنِش «!!!!!! و باید مثل یه رئیس جمهور حرف بزنه و رفتار کنه !!!!!
در راستای اینکه قضیه مَمِه و لولو به مهمترین گفتمان سیاسی و اجتماعی روز بدل شده و هر بچه ای ، حتی ننه جون این دختر همسایه یه نفر!!! هم درمورد اون صحبت می کنه جهت آگاهی این ملت بیکار و آویزان تو فضای اینترنت و اونترنت یه مقدار خورده فرمایش داریم که میگیم! :
مَمِه : با فَتحه اول و کسره دوم ، یک عضو بدن است که به آن پستان ( در برخی گویش ها پِستوون ) ، سینه ، می می و حتی » بیگیلی » می گویند . با توجه به کاربرد آن ( که فقط یکی از آنها بُرده شدن توسط لولو است ) اصولا» جلوی بچه زیاد در مورد آن حرف نمی زنند ، گرچه یکی از چیزهایی که بچه با آن سروکار دارد همین است . غالبا آنرا داخل پوستی قرار می دهند که به آن سوتیَن ، کُرسِت و در نهایت » بیگیلی بند » می گویند . تقریبا» هر انسانی دو عدد ( یک جُفت ) از اینها دارد .
با توجه به قوانین جرایم اینترنتی نمی شه راجع به آن بیشتر توضیح داد اما اگه خیلی هوس کردین که توضیحات بیشتر بدیم یه نمره از خودتون بفرستین برامون با یه آلبوم عکس خصوصی از خودتون !! همچین براتون توضیح میدیم که تا آخر عمرتون شاگرد خصوصیمون بمونین!!!!!
لولو : یک موجود افسانه ای و یک عنصر معلوم الحال است که مهمترین وظیفه اش بردن مَمِه می باشد . آگاهانِ عمومی از اینکه ایشان از این کار چه سودی می برد و اصولا» مَمِه به چه کارِ لولو میاید اظهار بی اطلاعی کردند . اما آگاهانِ سیاسی لولو را یکی از عوامل سازمان های جاسوسی دنیا می دانند . در راستای اینکه همه ی دنیا (به جز چن تا کشور خیلی مهم مثل بورکینافاسو و بولیوی و ماداگاسکار ) با دشمن هستند توسط آنها به منظور ضربه زدن به نظام و جلوگیری از پیشرفت های کاملا» بومی ما آموزش دیده است .
راه کارهای اساسی در جهت حل این معضل مهم :
1- حفظ و حراست از مَمِه : الف ) با استمداد از نیروی انتظامی و گماردن یک پلیس در کنار هر کَس که مَمِه ای برای » بُرده شدن » دارد می توان آمار سرقت مَمِه را به میزان چشم گیری کاهش داد .
مشکل اساسی : به تعداد مَمِه های موجود ، پلیسِ چشم پاک نداریم!!!
ب ) از سوتین های ضد سرقت استفاده کنیم !!!
مشکل نیمه اساسی : جدیدا» مخصوصا» در فصل گرما عده ای علاقه به استفاده از سوتین ندارند!!!!
2- دستگیری جناب لولو : با توجه به مشکلات اساسی و نیمه اساسی فوق بهتر است ریشه ای برخورد کرد ؛ با عنایت به اینکه سربازان گمنام امام زمان خیلی ماهرند بطوریکه آقای ریگی ( از نوع عبدالمالک ) رو روو هوا می زنند و چشم بسته به ایران می آورند ، گرفتن موجود بی خاصیتی مثل لولو که بزرگترین هنرش دزدیدن مَمِه و ترساندن بچه ها می باشد ، نباید کار سختی باشد . توصیه می شود شخص مذکور بلافاصله پس از دستگیری به آقای قاضی مرتضوی سپرده شود تا بفهمد لولوی واقعی کیست و چقدر می تواند وحشت ایجاد کند . سپس او را به کهریزک برده تا مقداری مورد عنایت قرار گیرد و بفهمد ترساندن بچه های مردم چه عاقبتی دارد .
تست هوش : خانه ای دو اتاق دارد ، در یکی از اتاق ها بانوان آنجلیا جولی و جنیفر لوپز ( یعنی چهارتا مَمِه ) و در اتاق دیگربرادر براد پیت ، لئوناردو دی کاپریو ، توماس برولین ، مَمَد رضا گلزار در زمان بچگی شون زندگی می کنند ، شما اگر جای لولوی محترم بودید چه کار می کردید ؟
الف ) اول بچه ها رو می ترسوندم بعد مَمِه ها رو می بردم .
ب ) اول مَمِه ها رو می بردم ، بعد اگه حالشو داشتم یه سر بر میگشتم بچه ها رو می ترسوندم .
ج ) مَمِه ها رو می ترسوندم و بچه ها رو می بردم .
د) میرفتم رو دیوار مستراح وسعی میکردم مَمِه دختر همسایه رو دید بزنم.
ه ) توو هر سوراخی رو می گشتم و محمود رو می بردم و خودم رو از یک موجود منفور به یک قهرمان بین المللی تبدیل می کردم .
چهار نکته اضافی :
نکته فیلسوفانه : من مَمِه دارم ، پس هستم .
نکته فیلم فارسی شناسانه : قیصر ! کجایی که مَمِه ات رو بُردن !!!
نکته پایانی : آخه محمود مگه آزار داشتی همه رو توو دردسر انداختی ؟
نکته خیلی پایانی : از لحن محمود معلوم بود از بُرده شدنِ مَمِه توسط لولو کاملا رضایت داره ؛ قابل توجه مقامات قضایی .
ته نوشت: میخواستم از درد بگم، دوس داشتم از درد بنویسم، اما یه جوری بنویسم که زیاد تلخ نباشه اما هر طوری نوشتم و خوندم دیدم همون درد شد!!! پست بعدی یه پست احساسی و پردرد خواهد بود اگه دلتون میخواد بخندین تا یه مدت اینجا پا نزارین!!!

آگوست 3, 2010

اندر احوالات شیخ محمود خان…!!!

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 2:24 ق.ظ.

آن زیبای خفته،آن یوزارسیف زمانه، آن داننده‌ اسرار پشت پرده، آن گوینده‌ حرف‌های مفت بی بنیه، آن ربط دهنده‌ موز به انبه، آن شاخ شده برای اسرائیل و هسته، آن کمک‌حال عزرائیل بی جنبه، آن مملکت را کرده ویرانه، آن بر کل ایران ریده، آن ماشین ریش‌تراش ندیده، آن مردک همچو زنبه ( رجوع شود به کارتون می تی کومان )، آن معجزه‌ی هزاره، آن دیدنش موجب کفاره، آن به شیرین‌زبانی خود غره، آن خورنده از آخور و هم توبره، آن سالک ریش‌دار همیشه ، آن قوم و خویش را وزیر و وسیع کرده، آن بر تخت قدرت با ضرب و زور چسبیده، آن منتظر حقیقی ظهور بوده، آن پیامبر ثانی خوانده، آن مصیبت زنده ،آن معاند زمین و زمانه، مرحوم مغفور جنت مکان مستراح بر دوش آشیخ محمود خان ابن خامنه فرزند غیر رسمی همان عفریته
از تیره پستانداران بودی و از گونه گوشت خواران!!! نام علمی‌اش ماموت بودی و ده دوازده میلیون سال پیش ‌زیست بکردی.
نقل است چون از مادر زاده شدی، دو انگشت اشارت در دو سوراخ دماغش بودی،جمعی از شیوخ وی را نگریستندی و چهل شبانه‌روز فکر همی کردندی تا راز این کار نوزاد را دریابند و درنیافتندی.
نقل است شیخ،روزی زاغکی بر درختی بدیدی،همی پنیر گرفته بودی بر دندان،شیخ حیلتی اندیشیدی و به زاغ گفتی چه سری چه دمی عجب پایی،زاغک لختی بیندیشیدی و انگشت شست خود را همی نشان دادی و گفتی “ بیلاخ اون مال کلاس دوم بودی،من کلاس سومم”شیخ را از این فراست زاغ نکته‌ها آمد و گفتی چه باسواد، چه خوب بودی وی را وزیر کردی.
نقل است جمعی از شیوخ،شیخ را گفتند: «علم ابدان دانی؟» گفت: «دانم» گفتند: «علم ادیان دانی؟» گفت: «دانم» گفتند: «علم یارانه دانی؟» گفت: «دانم» گفتند: «علم تحریم دانی؟» گفت: «دانم» گفتند: «با آن‌ها چه می‌کنی؟» فرمود:«خرج دانایان!»
روزی شیخ مریدان را فرمود: «رهبر من آن دختر شانزده‌ ساله‌ایست که در زیرزمین خانه‌اش اورانیوم غنی ساختی به چه قشنگی و آمریکا سبیلش را هم نتواند گرفتی» مریدان شیخ را همی گفتند:یا شیخ،آن دختر که سبیل نداشتی؟ شیخ فرمود این نیز از دستاوردهای دولت ماس بودی.
نقل است شبی شیخ کلهر به زیرزمین خانه همی شدی،مولانا ماموت را در هاله‌ای نور یافتی و کنیزکان و حوریانی سیمین تن دست و پای وی را بمالیدندی و با وی شوخ‌شنگی‌ها می‌نمودندی.شیخ کلهر همی آب دهان قورت بدادی و نعره زدی یا شیخ،خدای را تو از چه به این کرامات رسیدی؟ شیخ نگاهی عاقل اندر سفیه بر وی بیفکندی وفرمودی از انرژی هسته‌ای! گفت با این کنیزکان چه می‌کنی؟ گفتی ولله که هیچ! دارم آب سنگین تولید همی کنم.شیخ کلهر این معجزت شنیدی و گفتی«انت یتفکر انا الگوش دراز؟»
شیخ را گفتند «چه خوری؟» گفت:«گوشت ملت»، گفتند:«چه نوشی؟» گفت:«خون ملت»، گفتند: «چه پوشی؟» گفت: «پوست ملت» گفتند: «چه کنی؟» گفت:«خود ملت!»
وی را گفتند از کدام فرقه‌ای؟ گفت: «نیک‌مردان»؛ گفتند آن کدام است؟ گفت:«ها؟»
نقل است عزرائیل بدو وارد شد و گفت مامورم که جانت بستانم،آخرین درخواستت را بگو؟ شیخ گفتی مرا مهلت ده تا یک‌بار دیگر دستم را در دماغم کنم و بیرون بیاورم.شیخ دست در دماغ کرد و عزرائیل هنوز سالهاست که شیخ را چشم در راه است تا انگشت از دماغ برکند!

پ ن : خدایا ، پروردگارا ، بار الهی ، این بندگانت عمرا به راه راست نخواهند رفت!! اگر زحمتی نیست راه راست را بسوی ما کج بفرما!!!!

آگوست 1, 2010

اولین نامه عاشقانه…!!!

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:46 ق.ظ.

به نام تک نوازده گیتار عشق
سارا جان قربانت بشوم سلام مرا از دو تا کوچه پشت تر پذیرا باش، امیدوارم زیر سایه خانواده خیلی محترمت که انشاالله من هم جزئی از آن شوم استراحت کنی تا آفتاب داغ و سوزان تابستان امسال تو را نسوزاند و رنجیده خاطر نکند من خیلی عاشق تو میباشم و بر همین اساس اشعارهایی خیلی لطیف برایت سروده ام که امیدوارم مورد توجهت باشد و مورد پسند واقع شود.
سارا گل من …… گل خوشگل من …… به عشقت من اسیرم …… بی تو من میمیرم …… جیگر طلا …… فردا سر کوچه بیا ……
تا تورا کنم نگا …… تو به من بخندی …… درو بروم ببندی …… بیام رو مستراح …… زیر چشمی بکنم نگا ……
تو جیغ بزنی این هوا …… من جیم شم تو یه نگا
دیگر سرت را بدرد نمی آورم و چشمان نازت را مورد آزار قرار نمیدهم.
نمک در نمکدان شوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد

گل سرخ و سفید و لوله لوله
فراموشم نکن سارا کوتوله

آی لاون خیلی یو

جیگرت رو گاز گاز

بای بای

ژوئیه 25, 2010

احوالات شیخ 2!!!

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:07 ق.ظ.

نقل است شیخ را در بیابان مستراح در بر گرفتی و چون از برای رفع حاجت دست به آب شدی، به ناگه سوزشی بس عظیم در ماتحت حس نمودی، پس فریاد برآوردی: وای نیترات!!!!
پس جمله یاران مدهوش شدی از های و هوی شیخ و پرسیدی یا شیخ تورا چه شده؟؟؟
شیخ همچنان که بند تمبان می بستی، انگشت بر خود فرو بردی و گفتی بس فراوان نیترات در آب حس بکردیم بغایت!!!!!!!
و یاران از سخن شیخ شیدا بگشتی و افسار گسیختی و سر بر بیابان گذاردی!!!!
نقل شیخ به هنگام مرگ وصیت بکردی که پس از دیدار با ملک الموت ماتحت مرا بظرافت جدا کردی و خشکاندندی!!!! و بر سر در مریض خانه آویزان نمودی از برای شفا!!! گویند قرنها پس از رحلت شیخ بزرگوار، محمود شاه را وزیرکی ضعیفه نایل شدی مرضیه نام!!!! که او را رویای دستیابی بر آنجای شیخ در سر بودی!! پس فکر بکری بکردی و شب هنگام بر پشت الاغش استاد شدی و ماتحت شیخ را در بر گرفتی و همچو طفلی بر رخسار کشیدی و بو بکردی و بوسیدی و تخم چشم نهادی و چون الاغی رمیده از برای منزل روان گشتی!! نقل است آن زیبا نام وحشی خصال چهل شبانه روز آنجای شیخ را بر خود فرو بردی و همچو شمع بدورش پروانه گشتی!!! گویند زان پس آن قسمت پر بهاء را بر دیسی از زر نهادی و بر بالای سر جای دادی تا که روزی ندیمه ای کوردل لیوان آبی از برای مزاح بروی نشیمن گاه شیخ استاد نمودی!!! که ناگه زمین و زمان را لرزشی بس عجیب در بر گرفتی و از مستراح ندای شیخ برخواستی که ای یاران!! وای نیترات!!! و پی در پی این جمله ذکر نمودی!! پس وزیرک را شاخی بس عظیم بر فرق سر روئیدندی همچو حاجت الاغ!!! نقل است دانشمندان آنزمان چهل شبانه روز خود را جر بدادی از بابت یافتن معلول!!!پس بس دانشمندان جوان هسته ای براز شیخ آگه شدی که چون آب بر ماتحت بدیدی سه سوته تجزیه و تحلیل نمودی و املاح آن آزمایش بکردی از باب سلامت!! پس وزیر را سرخوشی بس گران در بر گرفتی و عروسی در ماتحت برداشتی و عالم و آدم و انس و جن را آگه نمودی از برای نیترات در آب !!! وز زان پس جوایز بیشمار درو بکردی کز یونسکو و یونیسف و سازمان ملل و فیفا و فیلا و بلاد کفر!! از برای کشفی عظیم! گویند وزیر را جمله سخنوران در بر گرفتی که جان آبجی، ما را پندی ده!! که فرمودی: انرژی هسته ای حق مسلم ما بودی به کرات!!! نقل است تمثال مبارک ماتحت شیخ به وفور چاپ شدی از برای قناتها و چاهها… و هر آبی را که عارضه ای بودی تمثال به صدا درآمدی که وای من نیترات!!! گویند آنجای مبارک جایگاهی بس عزیم یافتی و بر بالای خوابگاه وزیرک که وزیر اعظم شده بودی استاد گشتی و شبی از شبهای جمعه!! که نامبرده فوق الذکر و همسر نچندان گرام!! از برای عیش بر یکدیگر استاد گشته بودی و … بناگه ماتحت بصدا آمدی که وای من سوزاک…!!!

ژوئیه 20, 2010

اندر احوالات شیخ و مریدان!!!!

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:34 ق.ظ.

گویند در وقت تحریم بنزین روزی شیخ با مریدان به سفر خارجه همی برفتی و همراه شیخ هیچ نبودی مگر یک آفتابه !!!!! مریدان عارض شدندی یا شیخ در طیاره آفتابه به کار ناید!! شیخ فرمودی : خموش باش که در این آفتابه بنزین همی است از برای طیاره.و در فرنگ ، طیاره بی بنزین به کار ناید !!!!!

و مریدان نعره کشیدندی و سخت بگریستندی!!!!!!!!

روزی شیخ چک میل همی کردی و به انگشت تدبیر اینترها همی زدی و لکن صفحات یکی زپس دیگری رمیدندی و به چنگ نامدندی!!!! شیخ را گفتند یا شیخ : فلسفه ی سرعت قلیل اینترنت را چه باشد ؟!!!

فرمود : اینترنت سگی است هار!!!وگر سرعتش از حد برون شدی بدود و پاچه مردم همی گیرد!!!!!!!

و مریدان نعره زدندی و بر هوش شیخ احسنت همی گفتند!!!!!

گویند شیخ از شوخ طبعان عصر خویش بودی وی را گفتند یا شیخ تورا با این همه طنازی و شوخ طبعی چرا وزیر نکردندی ؟!!!!!!!

شیخ در جواب نعره کشیدی و از هوش برفتی!!!!!!

شیخ را بگفتندی حجاب چه باشد ؟!!!!!!!!

فرمود : حجاب لقمه ای است از برای سفره ها ، مسکنی است از برای مردم ، اشتغالی است از برای جوانان ، فاز دومی است از برای فرودگاه امام !!!، اعتباری است از برای ایران در بین ملل ، اتوبانی است از برای مداین ، سرپناهی است ازبرای اطفال بی خانمان ، مکنوناتی است از برای قریه ها ، دیناری است از برای مردم ، نوازشی است از برای یتیمان و …!!!!!!!!!!

شیخ موارد همی گفتی و مریدان یکی ز پس دیگری همی رمیدندی و به صحرا گریختندی!!!!!!!

پس فقط شیخ ماندی و خویشتن ! بنالیدی : کجایید تا بگویم این پرده ای است که بر دیدگانمان کشیم تا بدبختی ها را نبینیم!!!!

گویند شیخ ، شبی تلویزیون رؤیت همی کردی و موسیقی زنده بدیدی که در آن سازها در زیر میز پنهان همی کردندی!!!!!

وی را گفتند : یا شیخ چرا سازها را نشان ندهندی ؟!!!!!!!

فرمود : از آنجا که مردم با رویت سازها به غسل واجب روی آورند!!!!!!!

پس مریدان غش غش بخندیدندی و جمله جمع را خوش آمدی !!!!!!!

دگر بار پرسیدند : یا شیخ ، موسیقی بدون ساز به چه ماند ؟!!!

فرمود به عروس بی جهاز ، به کباب بی پیاز ، آست کاوه بی لباس و آرنج بی پوست!!!!!!!!!

پس مریدان فغان و نعره زدندی و سخت گریستندی!!!!!!!

شیخ فرمود : زهر هلاهل ! کمی یواشتر . مردم خوابیدندی!!!!!!!!!!!!

پس مریدان بیهوش گشتندی!!!!!!!!!!!!!!!

پ ن :پست جدید آست کاوه خان اولیا رو هم بخونین بد نیس براش کامنت هم بزارین یه کم خوش بحالش شه!!!!!!!!!!!!

ژوئیه 12, 2010

در آینده میخواهید چکاره شوید!!!

Filed under: Uncategorized — آسد امين خان مفلس الدوله @ 11:28 ق.ظ.

قلم را در دستانمان گرفته انشای خود را آغاز میکنیم. البته بر همگان واضح و مبرهن است که شغل چیز خیلی خوبی است و انسان باید برای آدم شدن حتما چند تا شغل داشته باشد تا بتواند انسان مفیدی برای جامعه باشد!!!!! ما هم از همان بچه گی بفکر آینده مان بودیم و هستیم و خواهیم بود!!! ما دلمان می خواست در آینده دکتر شویم و متخصص یک جاهایی از بدن انسان بشویم و همه مریض ها را درمان کنیم. ما تا حالا شکم چند تا قورباغه را هم عمل کرده ایم و اصلا از خون نمی ترسیم ، حتی چند بار هم بصورت پنهانی بعضی جاهای دختر همسایه مان را هم دید زدیم تا بفهمیم بدن او به چه شکلی است تا در آینده اگر مریض شد بتوانیم حسابی خوبش کنیم!!!! اما برادرمان یک روز به ما گفت: «چون تو خوش خط هستی، پس نمی توانی دکتر خوبی شوی.» و بعد هم گفت: «اگر دکتر شوی، ممکن است هنگام تشخیص علت مرگ یک نفر که در بازداشتگاه فوت کرده، خودت هم ناگهان خودکشی شوی!!!!!.»
البته ما هرچه فکر کردیم نفهمیدیم برادرمان چه منظوری داشت !!! چون ما دکترهای زیادی دیدیم که ساختمان هم میسازند و پول خیلی خوبی هم درمیاورند!!! پس ما تصمیم گرفتیم مهندس شویم و ساختمانهای بهتری بسازیم و بعد هم پولدار شویم اما تا دوباره با برادرمان مشورت نمودیم یک پس گردنی حسابی نثارمان کرد و گفت که من که چن سال است مهندس شده ام چه … خوردم هان؟؟؟!!!! (( البته ما یک جای خیلی اساسی از این مکالمه را با صلاحدید بابایمان خود سانسوری کردیم))!! بعد برادرمان در ادامه فرمودند اگر همین بوته خیار حیاطمان را بلند کنی از زیرش چندین مهندس بیرون می آید!!! البته ما این کار را کردیم اما در کمال تعجب بجز چند مورچه چیز دیگری زیرش ندیدیم ، پس تصمیم گرفتیم دیگر به حرفهای ایشان گوش نکنیم!!!!
البته ما از زمانی که برادران رایت موفق شدند پرواز کنند، به خلبانی هم خیلی علاقه مند شدیم !!! اما الان، هربار که اخبار را گوش می کنیم یک هواپیما سقوط می کند و همیشه هم مقصر اصلی خلبان است و ما نمی دانیم چرا تقریبا خیلی از خلبان ها اسم شان توپولوف است. ما همچنین خیلی دوست داشتیم که دانشجو شویم اما برادرمان که قبلن دانشجو بود به ما گفت که دانشجوها نمی توانند حرف شان را به مسئولان بفهمانند و زمانی که موفق به فهماندن آن می شوند، بلافاصله کتک می خورند و بعد به زندان می افتند و وقتی آنجا رفتند یک کارهای خیلی بیشرفی یاد میگیرند!!!!
.بنابراین ما چون به فوتبال علاقه مند هستیم و دوست داریم یک روز به برنامه نود برویم و در آن جا بین صفر تا یک میلیون، چندتا عدد را انتخاب کنیم، تصیمیم گرفتیم داور فوتبال شویم. زیرا داورها با سوت همه کار می کنند و خیلی کیف می کنند. اما چند وقت پیش در استادیوم دیدیم که تماشاچی ها با داور و شیر سماور جمله می ساختند و بلند بلند فریاد می زدند و داور قرمز می شد. بعد تماشاچی ها با داور و توپ و تانک و فشفشه جمله می ساختند و داور خیلی عصبانی می شد. بدین ترتیب ما دل مان تقریبا خیلی برای داور سوخت!!!!!.
ما هم چنین خیلی دوست داریم که نویسنده شویم و آدم معروفی بشویم اما برادرمان می گوید: «دراین مملکت اگر شکار لک لک شغل شد، نویسندگی هم شغل می شود.» ما منظور برادرمان را اصلا نفهمیدیم. او می گوید که یک نویسنده برای این که معروف شود، یا باید بمیرد یا به زندان بیفتد!!!!!!.
ما دیگر خیلی خسته شدیم و نمی دانستیم که چه کاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم: «پس ما چه کاره بشویم؟» برادرمان گفت: «نمی دانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچ وقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم جرات نکند بلند بلند با اسمت جمله بسازدو هر غلطی هم دلت خواست بکنی و حسابی کیف کنی. و ما تصمیم گرفتیم رییس جمهور شویم!!!!!!!!! ما از این انشا نتیجه میگیریم که آدم باید حتما از همان بچه گی استعداد ذاتی برای شغل آینده داشته باشد!!! و از آنجا که ما هم قدمان چیزی حدود 120 سانتی متر میباشد و خیلی خوشگل و باکلاس هستیم و یک کاپشن قهوه ای مایل به بنفش هم داریم!!! بخودمان ایمان آوردیم که میتوانیم رییس جمهور خیلی خوب و خوشگلی باشیم!!!!!!!

پ ن: این مطلب مخاطب خاص دارد….
روزهایی که تنها یادت همدم تنهاییم بود و شبهایی که غم نبودنت با من همخواب بود را نمیتوانم و نمیخواهم بیاد داشته باشم. خوب من، مهربانم بمان با من بمان تا با هم شکفتن غنچه های سیب را ببینیم و عطر دل انگیز رزهای صورتی را در حیاط خانه مان بیکدیگر هدیه کنیم. نبودنت برایم مرگی تدریجیست. بخدا من مرگ را نمیخواهم جز با تو ، اما با تو زنده بودن را بیشتر میپسندم. مهربانترینم بیصبرانه انتظارت را نظاره گر هستم!!!!!!!
پ ن 2: جواب کامنتهای این پست رو سر فرصت میدم و به وبلاگ تک تک دوستان هم سر میزنم!
پ ن 3: یه چیزی میخوام بگم تا ته اعماق وجودتون بسوزه!!!! سر یه بسته چس فیل کره ای شرط میبندم بانو برفی همین صبح اول وقت یه کامنت میزاره اینجا اینهوا!!!!! شما هم کفتون ببره که حتی یه بوق هم تو وبلاگتون نزده تا حالا!!!!!!!!!!!

« صفحهٔ پیشصفحهٔ بعد »

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com.