کمی در باره من : نوشته های من صرفا یک نوشته اند، همیشه تابلوی تمام نمای زندگی واقعی من نیستند، نوشته های من واگویه های آدمیست که نوشتن نمیداند! و ای کاش بدانیم…
کمی با تو هستم : هی با تو هستم! خواننده محترم! من حاضرم به یک چهارم کتابهای آسمانی قسم بخورم که تو در زندگی قبلیت گربه ای بودی! چرا که جز این هیچ چیز دیگری توجیه نمیکند اینهمه بی وفایی را، هرچند من به تناسخ اعتقادی ندارم اما دیگر آن خنده های الکی را دوست ندارم که از برای خود شیرینی با اشکال و اداهای مختلف برایم کامنت رنگی بگذاری و بدون اینکه چیزی از نوشته هایم فهمیده باشی شروع به تعریفم کنی اگر که اینطور خواهد بود برو دیگر نمیخواهمت…
سلام خدا، میشنوی مرا : خیالت پر از راحتی، این روزها قرصهایی که میخورم درمان نمیکند دیوانگی ام را، تصمیم گرفته ام قرص ماه را بخورم شاید درمانی شود بر درد بی درمانم…
تو چه فکر میکنی ماه من؟ این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند، اما من جلوی دهانش را میگیرم وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد، این روزها من خدای سکوت شده ام، خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود، هی پاییز، ابرهایت را زودتر بفرست شستن این گردغم از دل من چند پاییز باران میخواهد، از روزی که گفتم » انسانم آرزوست » فهمیدم آرزوهای من چپکی برآورده میشوند! مادرم ، دیگر قاب عکست توان اشکهای پنهانم را ندارد، بد جور هوس آغوش پر مهرت را کردم، آرام آرام واژه مادر برایم نامانوس میشود! نمیتوانم حست کنم، دریاب فرزند یتیمت را…چقدر دلم لک زده داد بزنم و فریادت کنم بابا… ماه مهر که میشود بی اختیار لحظه های کم باتو بودن ذهن آشفته ام را در بر میگیرد و حتی سخنان دخترک کوچولو را که عکس بابای بدون مامان کشیده را نمیشنوم… بابایم… آخ که چقدر آرزو داشتم این کلمه را فقط یکبار دیگر فریاد کنم و بشنوم که میگویی جان بابا! دیگر پیراهنت بوی تو را نمیدهد! نمیدانم، شاید نفتالین هایی که لابلای لباسهایت گذاشته ام بوی مهربانی هایت را از من گرفته اند! چه میدانم، ویا هم من هر روز روسیاهتر میشوم! دلم دستان گرم و زمخت پدر میخواهد و آغوش مهربان و امن مادر، تا شاید بشکند این سکوت مرگبارم…قیچی لطفا… میخواهم گیس های سفید خدا را بچینم تا شاید سرش خلوت تر شود ، مرا هم ببیند، من نوشتن بلد نیستم، دقیقا مثل همین «من»، لعنتی که بلدنیست آدم باشد، پس تورا بخودت قسم مرا از شیطان نترسان که شیطان بزرگترین گستاخی اش سرباز زدن از سجده من بود و من کوچکترین گستاخی ام شک در بود و نبود خیلی چیزها، حتی دکتر هم میگفت برای قلب خدا خوب نیست هر روز بشکند و من از امروز تصمیم گرفتم بجای هر روز یک روز درمیان توبه کنم! آخر میدانی؟ اینجا روی زمین هیچ چیز عجیب نیست، حتی اینکه آدم ها آرزوهایی که تو برایشان داشتی را مثل سیگار دود میکنند و به آسمانها جایی که میگویند تو آنجا هستی میفرستند! اگر میخواهی که به تو قول دهم که آدم باشم فقط لختی اجازه بده بابا و مامان را در کنارم ببینم، بخودت قسم چیزی از بزرگیت کم نمیشود، یکبار هم در عمرت که شده به حرف من گوش کن! که اگر گوش نکنی من هم میروم و همبازی شیطان، همان بنده گستاخت میشوم، تو را بجان خودت گوش کن مرا…
پس بیا رفیق من، تا کم بیاوریم در روزگاری که همه در پی زیاد آوردن، سر یکدیگر را زیر آب میکنند، بیا و با هم باشیم تا شاید دل خدا هم برایمان یک کمی تنگ شود…
پ ن : شرمنده دوست نداشتم این پست اینطوری هردم بیلی باشه اما چه کنم که با شروع هر پاییز دلم هم پاییزی تر میشه…